اینجا دلت گرفت میگن خودکشی راحته

آنان
   همه
      چونان پیاز
         پوست بر پوست بودند
  من با اشک نزد آنان می‌آیم
و در جستجوی قلبشان
          پوست را پس ازِ پوست
                                     می‌گشایم
تا آنگاه که قلبشان را می‌یابم
که پوست است
... با این همه من آنها را دوست دارم.

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:51توسط ع.م | |

انگشت ها که بالا رفت
با کلاغ ها پریده بودم ولی
شاعر که پر نداره
باباش خبر نداره
انگشت ها که بالا رفت
با کلاغ ها پریده بودم
بی بال و پری در دست
بی کوله بالی بر پشت
قصه تمام شد
کلاغ ها به خانه های اجاره ایشان برگشته بودند
و منقارشان بوی الکل می داد
من در سلول های انفرادی تنش برای تنی که مثل تنش بود
شعر می خواند
پنجره هایی که در من است
نه به باغی نه کلاغی
که لااقل سرش را بیاورد تو
بگوید صبح به خیر عزیزم
آنسوی میله ها زندگی مثل سگی برایم پارس می کند
استخوانش را می خواهد
آنسوی میله ها کودکانی هستند
که در بازی های کودکانه از توپ
انتظار انفجار دارند
کابوس وحشتناکیست
هوای سلولم نم دارد
کمرم درد می کند
شرمنده ام زمین
دیگر توان چرخاندنت را ندارم

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:47توسط ع.م | |

من فقط ۲ سال از خدا كوچكتر بودم
                                      كه صراط را
          توي قطب نماي جيبي ام
                                      گم كرده ام
يا ايها الذين آمنوا...
چرا به ريشم مي خنديد؟

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:46توسط ع.م | |

دو رکعت به جا آورديم
سرها  بي هدف سجده کردند
لبها زمزمه کلاغ  واري بيش نبودند
دستها بالا رفتند نه از پي پذيرشي يقيني
که از پي خواستهاي ناتمامان
خم شديم براي نان
براي دو چند بيشتر زندگی کردن
دعاي پايانيمان نيز
طوماري بود ناتمام از
نداشتن ها ميخواهم ها دريغ نکن ها
اين بود دو رکعت خالص خودبينيمان!

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:45توسط ع.م | |

تاریکی را می مکم
تا به روز برسم
روز می آید اما
من ذغال شده ام :
می گدازم
با اولین پرتو خورشید.

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:44توسط ع.م | |

نمیدونم چقد مونده ،نگهبان میگفت کمتر از یک هفته ....کاش میشد عقب برگست تا قدر هفته ها رو میدونستم !
امروز وکیلمو دیدم ...میگه ناامید نشو بالاخره یه راهی پیدا میکنم ...!وکیل کار بلدی بهش ایمان دارم !!
4 روز مانده
امروز وکیلم باز اومد ولی از قیافش میشد حدس زد چه خبره میگفت همه ی تلاششو کرده ولی ...!
3 روز مانده
نباید یه جا بشینم حتما یک راهی هست من امید دارم ...امروز یه نفر از طرف روزنامه اومده بود دیدنم ازش میخوام تو روزنامه جرم منو بگه ..شاید مردم یه کاری کنن ...ولی یه خنده میکنه میگه اینا رو نمیزارن چاپ کنن اگه حرف دیگه ای داری بگو ..عصبانی میشم از سلول میندازمش بیرون !
2 روز مونده
قصد دارم به وزیر یه نامه بنویسم ...
لعنت به اداره پست میگه ارسال ها تا 4 روز طول میکشه تا برسه
1 روز مونده
من میتونم من همیشه تونستم ...حتما یک راهی هست ...نگهبان میگفت نباید روحیه مو از دست بدم میگفت سر بی گناه تا پای دار میره ولی بالا ی دار نه...
20 ساعت مونده
یه سوهان پیدا کردم سعی میکنم میله های پنجره رو ببرم ...
لعنت به آهنگری که جلوی آزادی منو گرفت...
18 ساعت مونده...
از نگهبان کمک میخوام میگم بزاره فرار کنم ...یه خنده میکنه میگه :ترسیدی ، ترسو ، بازم میخنده میگه بزدل ..
12 ساعت مونده
شهردار اوده بود ببینه همه چی خوب پیش میره یا نه ازش درخواست ملاقات میکنم...
لعنت به شهردار میگه :با پسرم شرط بستیم تو چند دقیقه میمیری ،به صورتش میخندم و به تف تو چشماش میکنم ..
10 ساعت مونده
امشب هر چی غذا بخوام بهم میدم ، ولی اصلا میل ندارم ...بیرون یه عده دارن چوبه دار وصل میکنن
لعنت به همشون ..
3ساعت مونده
خواب به چشمام نمیاد ...یعنی هنوز امیدی هست ؟ بیرون طناب امتحان می کردن ...
لعنتی درست درست کار میکرد !
2 ساعت مونده دیگه مغزم کار نمیکنه ...
یه آدم که دور سرش پارچه پچیده میاد پیشم ، میگفت بخاطر گناهت استغفار کن ...میگم بهش من که گناهی نکردم ... میگه اگه بی گناه باشی خودت که میدونی سر بی گناه پای دار میره ولی بالای دار
لعنت به این حرف .....
30 دقیقه مونده
صدای هیاهو از بیرون میومد ...همه منتظر بودن ...
10دقیقه مونده
وقتی اومدم بیرون همه داشتن دست میزدن ....منتظر بودم یکی بیاد بگه عفو شدی ...
8 دقیقه مونده
منو از نردبان بالا میبرن ...از نردبان آرزوهام که نتونستم بالا برم ...مواظب بودم هنگام بالا رفتن پام نشکنه
4 دقیقه مونده
آسمان از این بالا خیلی قشنگتر بود !
3 دقیقه مونده
یه چی میندازن دور گردنم ...منتظر بودم طناب پاره شه
1 دقیقه مونده
دیگه هیچ امیدی نیست...دیگه هیچ چی نیست ...دیگه نه صدای دست زدن...نه صدای مامور پستچی ...
نه صدای نگهبان....نه صدای شهردار....نه صدای وکیلم ....هیچی دیگه شنیده نمیشد...
فقط از دور یه صدایی شبیه صدای کلاغ میومد !یه چی داره میخونه ولی نمیفهمم چیه ؟
5....4...3...2...1...!!!!تمام
چهار پایه رو از زیر پام میکشن ...کم کم صدای کلاغ واضح میشه :
تاب ...تاب ....عباسی...
تاب...تاب ...عباسی...
میمیرمممممممممممممممممم!

(ع.م)

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:مرگ,تا مرگ,,,,(,,م),ساعت19:42توسط ع.م | |

از سقف خانه بی کسی میچکد ! خورشید های نئونی این خانه در تیرک های الفبایشان پوسیده اند !
تو تنها در وسط خانه در زیر چکه های بی کسی در هجوم نم آلود احساسات گم شده ای !!؟
از دور کلاغی فنجان به دهان به سوی تو می آید!
فرشتگان با وجودشان آواز می خوانند !
و تو
می نگاری تمام ما را در ذهنت هم میزنی آینده ات را در فنجان !
ما هنوز از روی سرما سرود میخوانیم !
تو بی توجه به همگان بر میگردانی فنجان را ، به امید تفاله هایی که آیه های نزول تقدیرند!
مسیح از بام سرفه میشود ! به امید یک *مریم مجدلیه دیگر !!!؟
تو دست دراز میکنی و باز تفاله ای را میزایی !
به تو نزدیکتر می شوم حتی از کلاغ هم نزدیکتر !
میگویم :فنجان ها گریانند!اما لب هایم در نگاه تو سکوت می شوند!
مسیح غمین به ملکوت بر میگردد !و کلاغ بانگ خوشحالی بر می دارد!
صدای زنگ خانه سرود فرشتگان را که حس ای کاش را تداعی میکردند از هم میگسترد!
آن مرد آمد!
همه جا بوی دهان کلاغ گرفته است،بوی بکارتی در رکاب تهاجم
فرشتگان غمین با چشمهایشان دیگر سرود نمیخوانند
از آن پس صدای نازکی همراه با جیرجیر تخت می آمد!
و پس از تمام آنهاصدای لحظات در پس انتظار انعامی در کف!
آن مرد رفت!
تمام نقطه های مفعول"" آن مرد رفت"""را که جمع میکنم،میبینم که میخواهی کلاغی باشی که مادرم باشد
می گویم :سپید است،با جاده هایی زرد که چراغ هایش هنوز بیدارند
لبخند میزنی!
می گویم همین ؟
نگاه میکنی ؟ همین
و دفن میکنی تمام ما را در خویش!
زمان سوت رفتن میزند !
ناخنم هایم در دروغم جویده می شوند !
تو پای رفتن میسازی
و کیف دست دراز میکند
------------------------- برای پایان
کلاغ می شوی و می روی !
و من برایت مینویسم
امروز که نه ؟
اما یک روز هم مرا می زایی!

ع.م

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:متن عاشقانه,,م),یک روز هم مرا میزایی ,ساعت19:40توسط ع.م | |



از انتها شروع میکنم
از پایان راه که انهدام منیت است
و آغاز واژه ی ما
که در تک تک تکواژ هایش حسرت نهادینه شده است

به استقبال هجوم نمآلود خاطرات میروم
چنان میلغزم در میان تو
که تمام وجودم
اسم تو رو را لق لقه میکنند

من در غروب شبنم وار چشمانت
جانم را به خاک میسپارم
و از پنجره چشمانت
به نظاره نیستی مینشینم

چقدر زود به مقدمه دشوار رسیدم
چه دشوار است نوشتن این شعر
وقتی برای رویایت هم دلم تنگ میشود!

(ع.م)

تقدیم به آبجی فرح ام

+نوشته شده در پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:مقدمه,مقدمه دشوار,,م),ع,م,متن عاشقانه,شعر عاشقانه,ساعت19:46توسط ع.م | |


میان سفیدی چشمان کلاغ
زنی را میپویم
که در میان هجله گاه شب !
آرمانهایش را در جیبش میریزد
واسم شب را زیر لب تکرار میکند !
در گذر لحظه ها چهره اش بیشتر مینماید ؟

آخر شب...
درد سکوت ...!
و انعامی در جیب در کنار آرمانهایش !

صبح -زنگ کلاس!
که در آن سکوت فریاد میزند...
وکمی دیر تر قلی آقا دبیرمان
که نمیداند زن دیشبی
مادرم بود !



(ع.م)

+نوشته شده در چهار شنبه 2 فروردين 1391برچسب:درد سکوت,,م),کلاغ,سفیدی,ساعت18:11توسط ع.م | |

بی مقدمه آغاز میکنیم !
مانند نیلوفران که بی مقدمه متولد میشوند !
ظلمت در گیجگاهم تاب بازی میکند ...!
و من همچنان ملافه ی امید را از برای دور ماندن از افکار پر کلاغی به دور خود میپیچم !

دگر بار از نو شروع میکنم !
از پایان پدرم
که در آن ما به دیگران ثابت کردیم مرگ 40 ساله شده است !
مادرم که جیغهای شبانگاهش به ملافه میچسبید ..!
و آنگاه بود که بغضی در گلویم احساس بلوغ کرد !

از آن پس مادرم بوی نان میداد
و هر لحظه مانند گلی پژمرده کمرش خم میشد
اما شرافتش هر روز مانند نهال بر قامتش افزوده میشد ....!

مادرم آخرین خواسته اش از من داشتن شرافت بود !
و من آن را به سیکارم فروختم
از برای اینکه سیگار دلم هوای روشن شدن داشت
اما در بهشت آتشی یافت نمیشد !

از آه مادرم
که ترین مهربان مادر مذکر دنیاست
بغضی در گلویم آبستن شد !
و دگر بار ما به دیگران ثابت کردیم مرگ 30 ساله شده است !

به جلو تر میرویم
تمام آن روز از سر صبح
چشم به راه تو بودم
حدس می زدم که می آیی
اما ...!
از آن روز شکوفه را
با انگشتان دستم میشمارم
نمی شود !

اینبار جنین بغض هایم متولد می شود
اما افسوس که مرگ به او فرصت زندگی چند روزه داده بود!

از آن پس آنقدر سنگ گشته ام
که انسان نمیتوانم باشم
و حتا شیطان نمیتوان

ملافه امید هایم را از دور خود باز میکنم
به افکار پر کلاغیم فروغ میدهم
همه جا بوی دهان کلاغ میدهد
شاید اینبار من باید ثابت کنم مرگ 20 ساله شده است؟

+نوشته شده در سه شنبه 23 اسفند 1390برچسب:تولد یک بغض,شعر تولد یک بغز,داستان تولد یک بغز,متن عاشقانه تولد یک بغز,,م),ساعت15:52توسط ع.م | |

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد