اینجا دلت گرفت میگن خودکشی راحته

بنويس:
نيستم.
بعد نقطه سر سطر.
هيچ نيستم.
بعد نقطه سر سطر.
من هيچ نيستم.
...
ديگر نه سطری می ماند.
نه نقطه ای.

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1398برچسب:,ساعت20:8توسط ع.م | |

اين چند خط رويای دست و پا شکسته
اين همه توضيح نمی خواهد:
يکی بود
تو نبودی
تنهايی اش را
از آن بالا
قل می داد به سمت روياهام
فقط همين و
کلاغی که نمی دانم پيش از آنکه بيدار بشوم
به خانه اش ميرسد يا نه؟

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت20:4توسط ع.م | |

آهای با توام...
سين مثل چه بود؟ يادت هست؟
سرد و سنگی و سياه...
آهای با توام...
سين سکوت را نمی شناسی؟
حالا گوش کن پس

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت20:3توسط ع.م | |

من يک جور ديگه هستم. جوری که شايد شبيه جورای ديگه نيست. سر جور و ناجور بودنش می شود گپ زد. اما پوستم کنده شده تا اين جوری شدم. پای اين جور بودنم هم می ايستم

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت20:0توسط ع.م | |

گفتي...
مي خندي؟ بايد گريه كني!
و من گرياندمت.
گفتي...
گريه مي كني؟ بايد بخندي!
و من خنداندمت.
حالا دلقكي شده ام با نگاهي سنگي
و از خود مي پرسم
چيزي گفتي؟ بايد سكوت كني!

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:58توسط ع.م | |

سرم را بریدم

و روی سینه اش گذاشتم لیاقتش همین بود

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:57توسط ع.م | |

ــ پنجره را ببند! مگر نمي بيني هوا سرد است؟
ــ تنم سوخته است.
ــ من كه آفتابي نديده ام...
ــ از رگبار. از بارش رگبار سوخته است.
ــ من سرما مي خورم. حوصله ندارم.
ــ گفتم آب سوزش را كم مي كند. باز هم زير باران رفتم. حالا ديگر پوستم بي حس شده است.
   سوخته ام و سرد شده ام.
ــ هواشناسي چيزي پيش بيني كرده است؟
ــ ابر. باران. رگبار. سيل.مي بارد. مي سوزد. خاكستر مي شود. سرد سرد سرد.
ــ ديدي به عطسه افتادم. صبر آمد.
ــ بايد تاب بياورم. مي دانم.

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:56توسط ع.م | |

چه دیر فهمید مزرعه
که مترسک
محتاج تنها با او بودن است.

اتاقم شده لانه سگ! مادرم مي گويد شلختگي نشانه افسردگي ست.
من تمام لباسها را شسته ام. رنگهاي همسان با هم. سياه ها هم با هم كه هميشه از هر رنگي بيشتر و تيره ترند. همه را هم با وسواس تا كردم.
بايد خانه تكاني كنم. فكرش را كرده ام. دو روز از صبح تا شب. و از شب تا صبح كه بيدارم.دلم مي خواست مي شد همه چيز را با آب شست.
ديوارها و درها و سايه ها و قرارها و بودن را.
بايد دوباره برگردم به روزمره گي. به بال و پر زدن. به ساعتهاي محض٬ به قرارهاي قبلي و به انتظارهاي بعدي. بايد برگردم به همهُ قرارهايي كه در آنها نبايد بي قرار بود.
بايد دوباره فيلم ديد و گفتگو كرد و كتاب خواند و تلفن جواب داد و اي ميل نوشت و امضا كرد و متمدن بود و لبخند زد و سكوت كرد و انكار شد.
ظرفها را هم شسته ام. اما نمي دانم چرا با صداي بلند شعر مي خوانم و ظرف مي شويم و اشك مي ريزم.
اينها بايد نشانه چيزي باشد.
چيزي كه شبيه بي رويا خوابيدن و بي سايه زيستن و بي نام مردن است.
بايد دوباره بنويسم. خوانا و مرتب و خوش خط. پدر مي گويد خوش خطي را من به ارث برده ام٬ برادرانم بدخطند.
يادم رفته است بپرسم اين خطوط شكسته دور چشمها هم ارثيه است كه آنها ندارند؟
بايد سرم را بالا كنم و به تو بگويم كه جان ترك خورده را نمي شود در آينه ديد.

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:55توسط ع.م | |

اندیشه هایم را
با گیره ای در خیال می آویزم
تا باد
حکم نافرمانی را در جهان پخش نکند.

ــ از تعلق و درد خالي شده ام.
ــ چه خوب!
ــ جهانيان بدانند!
ــ و رعايا شاد باشند...

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:54توسط ع.م | |

پدر بوئیدش
برادر بوئیدش
عمو بوئیدش
دائی بوئیدش
پسر همسایه و قصاب و قاضی دادگاه هم.
حالا، بوی تنش تمامی شهر را پر کرده ست:
خانه ها، دکانها، مسجدها، قبرستانها، و اداره های پلیس.
خانم ها و آقایان
دماغهایتان را لطفاً محکم تر ببندید
این جسد فاحشه ایست که دیشب گوشه ی همین خیابان سرد
بی صدا خفه شد.

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:52توسط ع.م | |

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد